یک طرح

من از بردن نامت

دچار لکنت میشوم

ای بی دلیل خنده رو

که دچار من نمیشوی هرگز!

دوباره...

ميخواستم امروز وبلاگم را حذف كنم. از بين ببرمش.

از اينكه بيكار و هرز مانده بود خسته شده بودم.

امروز بازش كردم بعد از هزار سال. دلم نيامد ياد يك عالم خاطراتم افتادم.

دوباره دلم خواست بنويسم. تا ببينم باز چه ميشود. 


بانو

چیزی که مینویسم زیاد پرداخته  نیست اما دوستش دارم


استخوانهایت را زیر آن تک درخت

روبروی چشمه ی پاکی دفن کرده ام

سال دیگر درختی خواهی شد

سرخ به رنگ موهایت

و مرا گرم خواهی کرد

در آتش خاطراتت

اگر تو را آغوشی نیست


چای مینوشم  در ساغر هستی

به یاد آن روز که با هایده  گریستی

و سرد میشود تمام استخوانهایم

و میلرزم و میگریم


مرا گرم کن بانو

گرم کن بانو

دستهایم مثل زمستان های بامیان سرد است

لعنت به این سرزمین

که هزار تا بانو مثل تو هم

گرمش نخواهد کرد

لعنت به من

که استخوان های تو را

زیر ان تک درخت کاشته ام

از این خاک سوخته چیزی بر نمیآید

مگر درد

درد

اینجا...

مینویسم: 

من اینجا را دوست دارم

بازار بوش را دوست دارم

 

بگرامی را

و همه ی کسانی که بچه ام را به عسکری میبرند

و شب ها را

دوست دارم

 

شب هایی که نوبت برق...

                                (برق بیانداز کفش هایم را)

دخترم میگوید

و

 

بچه ام  خواب فاحشه های معصوم میبیند 

هر وقت معاشش میرسد

دختران لاغرباریک

 

بوی سرما میآید و دلایل منطقی

و مستراح هایی که به کوچه های تنگ میریزند

به علاوه ی عطر های پاکستانی

 

 

دنیا همه اش همین است

راست میگویم به خدا

 

من حتی او را هم دوست دارم

 

شاید دیگر ننویسم

اما

تیره ی پشتم داغ میشود

دستهایم خیس

باید بنویسم

برای

خیلی ها که اینجا را دوست دارند.

برای بچه ام

که خبال میکردم روزی در جنگ کشته خواهد شد

نه از مارقه

برای دخترم

                         

 که پارسال فاحشه ای کوچک بود

و امسال خاطره ای کوچکتر

برای قوماندان امنیه

ورییس جمهور

وکمپنی های لوکس...

شکوفه های ماه ثور


نمیتوانم خوشحال نباشم

وقتی تمام درخت ها در ماه ثور

گل داده اند

نمیتوانم غمگین باشم

وقتی سیب، گوشوار دختران مکتبی است

که موهای ژولیده شان را

 زیر چادر های سفید مخفی کرده اند

هرچند خندیدن مثل خواب دیدن است

کمرنگ

اما نمیتوانم این روزها، روز رویا نباشم

فکر کنم دیوانه شده ام

یا مجنون

چیزی شبیه این،

اما به افتخار تمام شکوفه های سیب هم که شده

دیوانگی را سر میکشم

به سلامتی

ژولیده مویان مکتبی با خنده های ریز

                                                 ریز

خیال حویلی با تو راحت است

 

چوکیت کنار دو چوب خاموش

ودیوار کهنه ی کاگل

به جای تو آفتاب میگیرد

هر روز

به جای تو با من میخندد

با دندان های پوسیده ی چوبی

و من تو را بغل میکنم

ونشان میدهم

قطار های قوتو که میروند

با من راه میروی  با همان دو تا چوب

پشت قوتو های سرگردان

خیال حویلی باتو راحت است

***

حویلی همیشه جن دارد

همیشه

تو نشسته ای اینجا

زیر باران تر میشوی

ودر آفتاب خشک میشوی

 ومن نمی ترسم از هیچ چیز

***

دانه های انار را از قندهار آورده ام

راه دوری است

قطار میکنم در گردنت

چوکیت میگرید به جای تو

 

 

بی مناسبت

 

یک روز

طیاره به سمت کابل

و همیشه تاخیر صبوری که حالا جزء لا ینفک تمام پرواز هاست ، سالن انتظار شلوغ و گرم است فقط دو تا کلکین بچه ی سوخته ای راکه قرار است از اینجا به کابل ببرندش پکه میکندو باد گرم میوزد ، بچه نمیتواند بنشیند نمیتواند بایستد فقط ناله میکند حالا به صدایش عادت کرده ام                                                                 

کنارم چند تا زن نشسته اند وبچه هایشان، چیبس و گوشت کوبیده آورده اند لای نان و چای در ترموز، نشسته اند روی زمین وغذا میخورند سرو صدایشان زیاد است زن ها چادری هایشان را پس کرده اند زن های جوان و زیبا و بازار تماشا که از این هوای لعنتی هم گرم تر است

 ام پی تری ام را روشن میکنم و گوشی اش در گوشم، صدایش را آنقدر بلند نمیکنم که هیچ چیز نشنوم باید گوش به زنگ باشم! همیشه تکت اضافی میفروشند و اگر زود نجنبی جای نداری و برای پرواز بعدی میمانی . هوا دم کرده و گرم است بچه ی سوخته طاقتش طاق شده و ناله اش بند نمیشود مردی که همراه بچه است انگار از صدای بچه خسته شده فقط نگاه میکند حتی آه هم نمیکشد.

زن های جوان نان چاشتشان را خلاص کرده اند و بچه هایشان را ول کرده اند در سالن تنگ و خاکی و خودشان روی چوکی هایشان کنار بارو بندکشان نرم نرم گپ میرنند . آن طرف نیروهای خارجی منتظر، آب معدنی میخورند و درباره ی چیزی گب میزنند .آنها بیرون از سالن انتظار در فضای باز نشسته اند که ما اجازه نداریم به خاطر مسایل امنیتی و از این گپ ها، دلم آب میخواهد خیلی تشنه ام اما اینجا قیمت میفروشند من هم که حساب میکنم باید پول تاکسی کابل را خرج کنم که نمیصرفد، سرم از زور گرما و سر وصدا درد گرفته یک چیزی گلویم را محکم فشار میدهد احساس تهوع میکنم ،دکمه ی بالای مانتوام را باز میکنم ،بچگگ سوخته را میبینم با پاهای لاغرش که از زانو باز نمیشوند ودر هوا نگهشان داشته. هایده در گوشم مینالد یکی به شانه ام میزند... یکی از زنهای جوان دستش را به شانه ام میزند، بوی روغن و عطر تندی میدهد "حرکت کنیم طیاره آمد بخیر"  کوله ام را برمیدارم . بچه ی سوخته را میبرند داخل طیاره زن ها بچه هایشان را بغل کرده اند و طرف طیاره میدوند تکتم را در دست میگیرم و میدوم طرف طیاره .

 

کابل بری بارش باران پیر شده است

چای تلخ ساعت 5

و سیاهی فنجان چشمانت

هنوز میخواهم فالی از قهوه ی تند نگاهت داشته باشم

یادگاری

یادت هست؟

گفتم امروز باران میباردو...

هنوز

باد بوی تردید آنروز آسمان را میدهد

که نباریدن بی جایش را

چشمان تو  تلافی میکرد

و من مانده بودم از تردید آسمان

کاش میبارید و تو هنوز مغرور...

 

***

کابل برای بارش باران پیر شده است

میدانستی؟

و من که تذکره ام را درجوی آب  انداخته ام

و تمام آنچه که من بود

و تو را هر روز در چشم هایش میشست

حالا در هیئت  شبحی  کوچک

تمام این شهر را بی هیچ واهمه ای میپیماید

مثل درختی که برگهایش بوی خوابی هزار ساله میدهند

و روی دوش مردم شعله ور میشوند

من نیز

غرق میشوم

در چای تیره ی بعد ازظهر

هنوز گاهی خواب میبینم

روزی که آسمان نبارید

و چشم های تو...

 

***

راستی

چشم هایت چه رنگی اند؟

دوایر بی انتهای پیاده رو

دلم میگیرد

دلم به شدت میگیرد

گاهی

حافظ میخوانم

شاید هم شاملو

کنار پنجره ی پیری

که به رخوت یک شهر مریض

باز میشود

***

شاید

دامن بپوشم

و کفش های پاشنه بلند پاکستانی

با پولک های صورتی و سرخ

به خیابان میروم

و

دوایر بی انتهای پیاده رو را میشمارم

 

 

استخوان های مرا بر بلند ترین ناجوی شهر بیاویزید

باید به همه چیز عادت کرد

مادرم می گوید

حتی به او

که مادیان پیر پر حرفی است

ورقص ساکت دستهایش کنار تنور

و پدرم که سوار کار ماهری است

و به هیچ چیز عادت نمی کند

حتی به مادرم

که اسب نجیبی است

و پدرم را سواری میدهد

برادرم را سواری میدهد

مرا سواری میدهد

***

تهران چه جای قشنگی است

برای گم شدن

وقتی خیابان ها را بالا می روم

ودر بی خیالی ساده ای

  فراموش میکنم اسب های نجیب را

باید به همه چیز عادت کرد

(مادرم میگوید)

مثل عادت کردن به صابون رخت شوی

وبوی گردن مردان

و سوار کاران دیوانه...

***

کابل چه جای قشنگی است برای مردن

وقتی تو را در گور آبرومندی دفن کنند

(مادرم میگوید)

***

اما ...

استخوان های مرا

 بربلند ترین ناجوی شهر بیاویزید