فریاد...

خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
مي کنم فرياد ، اي فرياد
خانه ام آتش گرفتست
آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش

ندا بمون...ندا نفس بکش...ندا نمیر...

 

 

امشب خیلی دلم گرفته

امشب خیلی دلم گرفته

یادمه باباییم وقتی برای پیوند کلیه رفته بود تهران. اونجا خیلی ها رو دیدیم که کلیه شون رو به فروش گذاشته بودند...آزاده جون ممنون کلیه ت رو به باباییم دادی .یادته گفتی شوهرم سال پیش کلیه ش رو فروخت من امسال

آزاده جون مشکلتون با فروش کلیه ها حل شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

طفلکی علی، گروه خونش O+ بود چقده خوشحال بود که قراره کلیه ش رو بخریم ولی وقتی بهش گفتیم کلیه ی آزاده A+ هست و دکتر گفته اون بهتره چقده بغض کرد.علی چکار کردی کلیه ت رو فروختی تا داداشای یتیمت درس بخونن؟

زیاد ناراحت نباشین خدا بزرگه ... طفلکی زهرا کوچولوم که اصلا پول نداشت کلیه بخره چی؟

بابایی یادمه چقده زهرا رو دوست داشتی.راستی الان ممکنه زهرا و تو پیش هم نشسته باشید بی درد بی درد ...

اصلا به من بگین لوس ، بگین مرده پرست ، هر چی دوست دارین بگین ، من امشب باباییمو می خوام

چشم من بیا منو یاری بکن

گونه هام خشکیده شد کاری بکن

غیر گریه مگه کاری میشه کرد

کاری از ما نمیاد زاری بکن 

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد

تا قیامت دل من گریه میخواد

 

تقدیم به بهترین دوستان افغانی من

تصمیم گرفتم این دفعه در مورد دوستان افغانیم بنویسم ، که  تاثیر بسیار زیادی در زندگیم داشتند و از صمیم قلبم اعتراف می کنم بهترین هستند.خیلی وقتا سنگ صبورم بودند. دل آرام عزیزم ، کیمیا عزیز دلم ، نرگس خانومی ، منیره جون ، سحر جون و مریم عزیزم که تازگی باهاش آشنا شدم داداشای گل و مهربونم ... و خیلی دیگه از دوستای گلم که اگه اسمشون از قلم افتاد عذر می خوام. با دنیایی از مهر و محبت و مهربونی منو شرمنده کردند . من در مقابل این همه محبت واقعا نمی دونم چی بگم. فقط می تونم بگم واقعا دوستتون دارم و برام بهترینید .

 

این شعر زیبای مریم حیدر زاده رو به دوستان خوب و دوست داشتنی افغانیم تقدیم می کنم

تو از جنس احساس یک بوته نسرین
تو با چکه های شفق آشنایی
تو سر فصل لبخند هر برگ یاسی
بر پژوک سرخ صدایی تو رنگین کمانی
ز چشمان موجی تو رمز رسیدن به اوج خدایی
تو در شهر رویاییم کلبه دل
تو یک قصه از واژه ابتدایی
تو از آه یک ابر مرطوب و تنها
تو بارانی از سرزمین وفایی
ترا مثل چشمان خود می شناسم
اگر چه ز مژگان چشمم جدایی
تو یک جرعه از ژاله چشم یک گل
تو تعبیری از وسعت انتهایی
تو گیسوی زرین یک بید مجنون
تو با راز قلب صدف آشنایی
تو امضایی از بال سرخ پرستو
تو یک ترجمه از کتاب صفایی
تو با قایقی از بلور گل یخ
رسیدی به شهری پر از روشنایی
تو با درد سرخ شکستن هم آوا
تو صندوقچه امنی از رازهایی
تو از مهربانی کتابی نوشتی
که آغاز آن بودن شعر رهایی
تو در شهر ایینه ها می نشینی
تو بر زخم سرخ شقایق دوایی
تو تکثیر یک ایه از قامت سبزه هایی
تو موسیقی کوچ یک قوی تنها
تو شعری به رنگ سحر می سرایی
تو تکراری از آرزوهای موجی
تو شهدی به شیرینی یک دعایی
تو در جهان یک شمع سوزان نهانی
تو چون پنجره شاهدی بی صدایی
تو آموزگار دبستان عشقی
تو دفترچه خاطرات صبایی
تو در سوز سرخ مناجات بلبل
تو در کوچه آبی قصه هایی
تو در سرزمین افق ناپدیدی
تو بر زخم آلاله دل شفایی
ترا در این دل غزل هم نددیم
بگو در کدامین دل و در کجایی
 

 

کاش نمی ترسیدم

کاش نمی ترسیدم فریاد می زدم .

کاش نمی دانستم چیزهایی را که می دانم

کاش نمی فهمیدم...

از نوشتن هم می ترسم...

 

پ.ن :جون هرکی دوست داری موضوع رو عشقولانه ش نکن.گم شدنم هم ربطی به عشق (همون که می گن مثل کشک و دوغه ) نداشت.

 

گم شدم

با خودم زمزمه می کنم اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تونزدیک تر می شوم .

برادرم به من میگه میدونی تو ازمن خوشبخت تری؟تو با هر نفس حس می کنی بهش نزدیک تر میشی.من با هر نفس حس می کنم به نیستی نزدیک تر می شم. دیگه نمی دونم بهش چی بگم خودم هم خوب می دونم دلایلم نمی تونه خودم روهم قانع کنه .

من گمشده م... یکی منو پیدا کنه...کسی نیست؟پس یه نشونی به من بدین، محض خدا بگید کدوم طرفی برم؟ می دونم این همه چرای بی جوابم نتیجه ش دیوانگی خواهد بود.

یکی به حرفام گوش بده .من باید حرف بزنم، دارم خفه می شم.

تولدم مبارک

فردا ۲۶ مرداد روز تولدمه من هم تولد خودم رو به همه ی آشنایان ، فامیل و دوستان تبریک عرض می کنم

خب یه سال بزرگتر شدم از همه ی کسانی که توی این یه سال از خودم رنجوندم می خوام منو تا این جاش ببخشند  سال دیگه دعا کنید بد و بلایی پیش نیاد زنده بمونم دوباره میام عذر خواهی کنم باشه؟

متاسفم...

 

متاسفم...
قدر یک ابر که از غصه ی قهر خورشید پشت دیوار آسمون هق هق می کنه، متاسفم...
هم برای خودم و هم برای بقیه...
و دلم می سوزه...
که تمام نردبان هایی رو که به حرمت و دوستی ختم می شد، شکستیم.
راهمان آسمان بود و مقصد خورشید. نردبان اما وقتی شکست، همه ته چاهی در یک بیابان بی آب و علف افتادیم و حالا می کوشیم بالا بیاییم... ولی چه تلاش بیهوده ای. باز هم انگار «بال» می خواهیم... کسی دارد...؟!
...و الآن ته همان چاه، عین بچه ها – با همان کودکی و همان معصومی و همان نادانی – نشسته ایم و به این فکر می کنیم که چرا این طور شد...
...و من می خندم. یک جور تلخ. چون بچه ها «کودکانه» اشتباه می کنند. ما ولی «بزرگانه» خطا کردیم...
قابل بخشش هست آیا قضاوت ...؟
دلم می سوزه... 

 

مادر


روز زن و مادر را  به همه ی خانم های گل  تبریک می گم.
می خواستم جمله ی قشنگی در وصف  مادر بگم هر چه فکر کردم نتونستم جمله ای پیدا کنم که بتونه این فرشته ی مهربون  رو وصف کنه تصمیم گرفتم  ازدکتر شریعتی تقلید کنم و همانطور که او  درمانده از وصف فاطمه  فقط تونست بگه فاطمه فاطمه است من هم می گم مادر مادر است.




به مناسبت 29 خرداد سالروز در گذشت معلم شهید

 

          نمی دونید در کنار مرقدش به من چه گذشت؟

         خیلی حرفا داشتم ولی نشستم و سکوت... و دیگر هیچ.

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد ،
نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم جه خواهد ساخت ،
ولی بسیار مشتاقم ،
که از خاک گلویم سوتکی سازد ،
گلویم سوتکی باشد ،
به دست کودکی گستاخ و بازیگوش
و او یکریز و پی در پی
دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد
و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
بدین سان بشکند در من
سکوت مرگبارم را....

یادش گرامی

اشک

 
 
این چشم های اشک آلود یه حس عجیبی به من می ده.
عمیق ترین نوع غم رو با همه ی وجودم حس می کنم
 
ولی حسی که همیشه رنجم می دهد همان حس ناتوانی و درماندگی س.
 
دلم می خواد بهش بگم اگر ناتوانم ولی می تونم همرات گریه کنم.
 
همیشه اشک ها ضعف کلمات را جبران می کنند.