موبایلم زنگ می خورد... یک شماره ی ناآشنا...برمیدارم .صدای آشنایی را از آن طرف خط می شنوم ...آه ...چقدر با این صدا خندیده ام چقدر با این صدا گریه کرده ام ...کمی مکث می کنم آه رقیه تویی ....؟؟؟
زیاد می خندیم ..اومی گوید من می گویم ....
ما سال هاست که با همیم !!!
صدایش مثل همیشه نیست یک اضطراب یک نگرانی یک تشویش در آن احساس میکنم ....!
آرام می گوید دارم ازدواج میکنم ...
شکه می شوم ...میگویم رقیه باورم نمیشود... به رویش لبخند میزنم ....اما از درون گریه می کنم ...دلم زیاد میگیرد اما به روی خودم نمی آورم نکند ناراحت شود .ناراحتی من از جای دیگریست تاآخرش بخوانید خودتان میفهمید ...
برایش کلی آرزوی خوشبختی می کنم با هم کلی برنامه میریزیم که برای عروسیش سنگ تمام بگذارم ...
به زورجلوی گریه ام را میگیرم ...
وقتی قطع کرد زار میزنم برای تمام روزهایی که قرار است از من دور باشد ..
فرقی نمی کند چند شهر چند کشور چند قاره از من دورباشی... من هنوز هم منتظر 21اردیبهشت هستم که تو در آن به دنیا آمده ای که برایت کادو بخرم که با هم به حرم برویم ناهار را پارک دورشهر باشیم که برویم گل یخ بستنی بخوریم که آن روز بشود مال تو که بشود بهترین روز زندگی !!!
که صدای خنده یمان کل شهر را پرکند ....
که 9فروردین بشود که باز تولدم را یادم برود باز تو بیایی و من شکه شوم که وای امروز تولدم بود .....
که با هم زیاد حرف بزنیم بلند بلند بخندیم که باز عمویم از راه پله ها صدایم بزند که باز دعوایم کند که یواش تر بخند کل کوچه را روی سرت گذاشته ای ...!
و ماباز هم هرچه سعی کنیم نتوانیم آرام بخندیم ...آه رقیه هنوز نرفته چقدر دلم برایت تنگ شده ...
یاد صبح های زود می افتم که باهم مدرسه می رفتیم که تو همیشه خواب می ماندی و همیشه تاخیر می خوردیم ...چقدر خوب بود آن روزها دلم دوباره همان روزها را می خواهد ...
این گریه ی لعنتی انگار بند نمی آید ...
قرار نبود که تو بروی...که از من قاره ها دور شوی که تنهایم بگذاری که من گریه کنم که دیگر با هم نباشیم ....