:(

من نمی دانم چه خبر است من نمی دانم در کجای این زندگی ایستاده ام  من نمی دانم حتی که حواست به من هست یا نه من خیلی چیزها را نمی دانم ... اما یک چیز را خوب میدانم که حواست به من هست  من این را خوب میدانم حتی اگر همه ی شواهد چیز دیگری نشان دهند من باور نمیکنم  من باور نمی کنم  که تو باور کرده باشی که من خوب نیستم که من را میتوانی دوست نداشته باشی ...

 

من فقط این را خوب میدانم  که اگر حالا و در این لحظه از زندگیم رها کنم،  تسلیم شوم ، برای همیشه باید رها کنم و تسلیم شوم  !

زورم زیاد نیست اما به اندازه ی خودم هستم و به اندازه ی خودم تسلیم نمیشوم

 

شب قدر است امشب ...

فقط حالم را هم جویا شوی برایم کافیست

خودت را میخواهم نه هیج چیز دیگر

گمت کردم ...

شاید هم خودم گم شدم

نمی دانم

فقط میدانم

 اینها بیشتر از همه چیز ناراحتم می کند ...

 

 

Hi

بعضی وقت ها که خیلی ادم کیف میکند که خیلی سر حال و خوش حال است کار خاصی نمیکند فقط سعی میکند از تمام حالایش خوب استفاده کند و لذت ببرد از داشتن این ثانیه ها

از ته دل بخندد از ته دل شاد باشد از ته  دل زندگی کند  با شال جدیدش عکس بگیرد رژ جدیدش را امتحان کند برای خودش چای درست کند برای خودش تنقلات بخرد و در این هوای گرم بستنی ! و خلاصه کلی کار های دیگر ...

 و اما این چند روز و نیمه شعبان !

نیمه شعبان های قم واقعا دوست داشتنی است شاید اگر کسی از بالای بالا به قم نگاه کند فکر کند در قم عروسی است ! عروسی که یک اصطلاح است اما واقعا کل شهر شادیست .

تابستان هم شروع شد و  میدانم زود هم خواهد گذشت و من کلی کار دارم با این سه ماه گرم !

فعلا قرار  است یک مسافرت کوچولو برویم ۵ شنبه که کلی ذوق دارم دلم کمی هوای ازاد میخواهد کمی تنوع میخواهد !

دلم قرص ه قرص است  برای فرداهایی که هنوز نیامده و این ارامم میکند ...

 

 

 

بهار

 

 

این بهار چرا مثل بهار های همیشگی نیست ؟

 

هوایش فرق دارد

بارانش فرق دارد

اسمانش فرق دارد

صیح هایش فرق دارد

....

من دلم همان بهار خودم را میخواهد ...

 

 

مادرم ...

 

تنها کسی که نامبر موبایل مرا از حفظ است

و غروب که از کلاس بر میگردم

بی شک چندین میسد کال از او دارم

و هیچ وقت عادت نخواهد کرد

که  نمی توانم زود تر از نه و نیم به خانه برسم...

و شبهایی که میترسم  از خواب

تنها و تنها او ست  که میتواند ارامم کند

.....

روزت مبارک

 

 

 

 

19

 

نوزده سالگی!
برایم بیگانه است...
حس عجیبی دارد
حس میکنم برایم اغاز بهترین هاست!

 

انتظار بیمارم میکند...!

خدااا...

 

پدر غمگین است پدر اشک میریزد تا به حال اینگونه پریشان ندیده بودم اش...

به جرم کدام اشتباه نکرده ؟به جرم کدام گناه حال دیگر بین ما نیستند چرا بچه ای یتیم میشود چرا زنی بیوه میشود چرا مادر و پدری بی فرزند؟چرا این همه عزا و غم ؟به جرم هزاره بودن ؟شیعه بودن؟به جرم اینکه تو را میپرستیم تورا میخوانیم به علی ت عشق می ورزیم و رو به سوی تو نمازمی خوانیم...

خدا

خداا

خدااا

دلم گرم است که تو هستی و میبینی...

اگر تو نبودی حتی یک ثانیه هم تحمل این خاک سخت بود...

صبر بده و ایمان...

 

آرامش

 

احساس میکنم زندگی ام باید عالی شود یعنی هر لحظه امکان دارد که این اتفاق بیفتاد شاید هم هست نمی دانم اما من گیجم سر در گمم حس می کنم حالتی دارم مثل خواب و بیداری اما این را خوب میدانم روزهایم را دوست ندارم خودم را دوست ندارم من این لحظه ها را اینطور نمی خواهم من روال عادی زندگی ام را میخواهم این ثانیه ها مال من نیست جایم عوض شده گم شدم....

دارم اسماعیل هایم را قربانی میکنم هرچیزی که در من وابستگی ایجاد کند باید کنار گذاشته شود باید به هیچ چیز تعلق نداشته باشم . حتی چیزهای غیر مهم باید همه چیز عوض شود.وقتی ناراحتی از وضع حالا پس باید عوض کنی وضع را . تا بفهمی اشکال از کجابوده

این روزها بیشتر از همیشه فهمیده ام همه چیز دست توست یعنی چه؟ فهمیده ام چه جور نه را بله میکنی و غیرممکن را ممکن...

پدرم میگوید چقدر خوب است که تو آرامی و صبور! راستش خودم هم چنین آرامشی را ندیده بودم در خودم راستش اگر نه می شنوم اصلا ناراحت نمی شوم میدانم که حتما چیز دیگری برایم در نظر گرفته .نمی شود که حواسش به من نباشد یعنی میشود؟باورم نمی شود من!

بعد که نه ی دیروز بله ی امروز می شود یک آن فکر کردم که شاید می خواست مرا تست کند که چقدر مطمئنم به کارش... شاید نمی داند که من اینروزها به تنها کسی و چیزی که اطمینان دارم تنها و تنها خودش است... نمیدانم زندگی ام چه میشود از کجا به کجا خواهم رفت فقط میدانم که حتما خوب خواهد شد ...

آمین

 

دیوانگی

 

همه ی پنجره ها باز است و من پشته پی سی که صدای باران شروع میشود...حیف است که نروی حیاط و این باران خیست نکند حیف است که از هوایش نفس نکشی...انگار تازه میشوی زنده میشوی ....

اینروزها دلم میخواهد صبح تا شب از اتاقم بیرون نیایم و فقط موقع غذا آن هم بیشتر از چند مین نشود! باید تنها باشم باید فکر کنم باید کتاب بخوانم باید فیلم ببینم فیلمی که دیالوگ هایش را باید نوشت و ساعت ها به آن فکر کرد باید به آدم ها فکر کنم باید به گذشته و حال و فردا فکر کرد باید تصمیم گرفت باید خندید باید گریه کرد باید شکلات خورد باید فیس بوک راچک نکرد باید ریکواست ها را قبول نکرد  باید ظرف هارا شست باید غذا پخت حتی وقتی که حس میکنی کارهای مهم تری داری.حتی زمانی که حس میکنی زمانت را نیاز داری باید با شوق ناهار را آماده کنی و مادرت احساس رضایت کند.به جمعه نباید فکر کنی به آزمون و فقط به الان فکر کن دیگر به روزهای نیامده فکر نکن چرا برای چیزی که اتفاق نیفتاده ناراحتی نگرانی

فقط آرام باش و مسلط این روزها میگذرند این ادمها هم میگذرند و فردایی خواهد امد که در ان نه از نگرانی های امروز خبری ست نه از آدمهای امروز...

 

معجزه

 

حس عجیبی دارد  این صفحه دلم که گرفته است باز میشود میخندد ذوق میکند شاید به خاطر خاطرات خوشی است که دارم !چقد افسوس میخورم حالا که میبینم تاریخ آخرین مطلبم برای دی سال قبل است 

آرامم حالا...

آرام شدم یعنی ! از وقتی که شروع کردم به نوشتن در جایی که تنهامال من است تنها برای من خواهد ماند و همیشه در ذهنش خواهم ماند .

همیشه به یاد خواهد داشت خودم را حرف هایم را دنیایم را رویایم را باور هایم را ... حتی اگر خودم یادم برود همه یادشان برود اما یادش نخواهد رفت این صفحه ...

دیشب خواب دبیر عربی دوران راهنمایی ام را دیدم دلم برایش تنگ شد...چند سالی میگذرد شاید مرا به خاطر داشته باشد شاید هم نه ...

من دور میریزم همه ی چیزهایی را که اذیتم میکند من  فراموش میکنم من میبخشم ...

یک کتابی هست که خیلی دوستش دارم یعنی وقتی فکر میکنم که بروم و بخوانمش هیجان زده ام میکند شاید چندین بار کامل خوانده باشم اما هربار که میخوانم برایم تازگی دارد...علتش را خوب میدانم و این هر روز یادم می اندازد که چه میخواهم ...

میخواهم پر شوم لبریز شوم از خواستن ...

باید خیلی کارها بکنم خیلی تغییرها ایجاد کنم انگار بعضی چیزها اشکال دارد

و من اینجاهستم که درستش کنم !!!

یادم می آید بچه که بودم یک حرفهایی میزدم و من هنوز همان آدمم!

دیگر رها نمیکنم این صفحه را...

 

من زنده ام باور کن !

 

گردو خاک وبلاگم را می تکانم . چند ماهی شده به نظرم  که نیستم .دلم تنگ شده بود برای این صفحه برای وبلاگی که سالها با آن بودم با آن بزرگ شدم و زندگی کردم. یادم می آید پنجم دبستان بودم ...چه زود می گذرد همه چی و من عاشق ثانیه های زندگیم هستم .شاید غمگین باشد آخرین سال تحصیلی.دلم برای مدرسه تنگ میشود تنگ شده است.الان در وسط امتحانای دی ماه هستم خوب بوده راضی هستم از خودم .خیلی راضی هستم .و گاهی عاشق خودم میشوم...

باید زندگی کرد و احساس خوشبختی کرد باید حتی زیاد درس خواند باید صبحها وقتی بیدار شد که همه خواب اند باید شبها وقتی خوابید که همه خواب اند ... باید خوب بود باید خوش حال بود باید شکرگزار بود...

 

مرسی ...

 

...u are  here

 

قول میدهم همه چیز را جبران کنم

از من دلگیر نشو

گاهی دختر بدی میشوم

التماست میکنم

تمام دوست داشتنت را عذر میخواهم

فقط مرا ببخش خوبم...

 

 

دیگر هیچ چیز را باور نخواهم کرد!

آرامم و خوش حال...

 

عاشق حافظم !

عاشق فال هایی که ایرانسل برایم میگیرد!

 

فقط چند قدم تا تابستان !!!

 

۲ امتحان مانده به پایان امتحانات نهایی/ و من بی آنکه به نتیجه فکر کنم خودم را زیاد دوست دارم

حتی تصمیم گرفته ام دختر شجاعی شوم و به اتاقم برگردم بعد از یک هفته نرفتن

آخ ...که چقدر دلم برایش تنگ شده آخر آن شب سوسک .... بگذریم ...!!

به خودم نگاه می کنم  که اینروزها زیاد پی اش میگردم شاید خدا دلش سوخت و شفایم داد

من حس میکنم همین حالا که امده ام  و شروع کرده ام به نوشتن شفا یافته ام ...!

و من باز مدیونش شدم !

من دلم را قرص میکنم/ به عقب نگاه نمیکنم /به آینده دورادور /اما حال را کامل در میابم .../

قول می دهم دختر خوبی شوم  فقط یک بار دیگر به من لبخند بزن ...

فردا شب لیله الرغایب است یادتان نرود یک موقع ...

فرشته ها منتظرند که آرزوهایت را برای خدایت ببرند

منتظرشان نگذار...

نه فرشته ها را

نه خدا را

 از کجامیدانی شاید توراهم شفاداد مثل من ...

 

پ.ن:

محتاجیم به دعا

 

انگار خدا باز هم دوستم دارد...

 

از مدرسه می آیم .مامان دارد غذا درست می کند بابا هم از بیرون آمده .چادرم را هنوز از سرم در نیاورده ام ...میپرم میروم  به اشپزخانه سلام میکنم .به رویش لبخند میزنم ...انگار خدا دوستت دارد...انگار همه چیز خوب است ...انگار خیلی خوش بخت هستی.

میروم به اتاقم ...اتاق قدیمی ام ...اتاق بچگی هایم ...بااینکه کوچک است ومال بچگی هایم اما عجیب ارامم میکند...لباس هایم را عوض میکنم خسته ام و گرسنه اما میروم پیش مادر .ظرفها را میشورم ظرفهارا درست میکنم با او حرف میزنم از مدرسه میگویم از هرچیز که به ذهنم می آید...همه چیزخوب است ...من خوشبخته خوشبختم ...

سفره را می اندازم غذامیخوریم من با پدر حرف میزنم پدر با من حرف میزند از همه چیز میگوید برایم .از چیزهایی که تازه کشف کرده در طراحی های وب و هرچیز که به ذهنش میرسد...از ته دل که میخندد انگار زندگی جور دیگریست...

سفره را جمع میکنم ...

وای ظرفها

انگار ظرف شستن هم خوب بوده است ها .

انگار کارم تمام شده باید بروم به اتاق بزرگی هایم مثل همیشه

گوشی ام را نگاه میکنم ساعت یکو نیم است .ساعتم  قدیم است جدیدش نکردم .اینجوری خیلی بهتر است انگار برنامه ها منظم تر است و وقت زیاد داری...از شارج میکنمش...قایمکی شارجر را میبرم بگذارم سر جایش...ناگهان در وسط راه بابا مچم را میگیرد ...بلند میزند زیر خنده ...میگوید افرین افرین که شارجرم را گذاشتی سرجایش...که مثل همیشه دنبالش نگردم و آخر هم پیدا نشود ...

مال خودم خراب شده !

دلم  از حالا تنگ می شود برای اینروزها ...

دلم می خواهد تمام شارجر های دنیا خراب باشد و فقط یک شاجر درست باشد

 آن هم برای پدر ...

میروم اتاقم ...یک ربعی جمعش میکنم پنجره را باز می کنم میشینم پشت میز سررسیدم را برمیدارم و شرو میکنم به نوشتن...

و بعد درس های فردا .چند ساعتی میگذرد انگار دارد کسی می آید مامان است انگار...برایم شیر آورده بخورم .میگویم وای مرسی مامان میپرم بغلش میکنم و زیاد میبوسمش...او یک فرشته است !

برمیگردم پشت میز...

همه چیز خوب است

من خوبم

به امتحانات نهایی فکر میکنم ...

به اردیبهشت

به خرداد

و به همه ی چیزهای خوب...

 

 خدا انگار لبخند میزند ...

 

I want u

 

 تو رفتی ...

من

 بی تو

 تنها تر از همیشه ....

 

* باور نبودنت سخت است اما نه به سختی نبودنت ...

وقتی آن پدر بزرگم رفت دلم قرص بود که لااقل تو هستی

اما هردویتان رفتید ....

یادت می اید هیچ وقت نمی گذاشتی دستانت را ببوسم ...-آخرین باری که از نزدیک دیدمت روی تخت بیمارستان بودی...که دستانم را محکم گرفتی...خواستم ببوسم دستانت را ...اما نگذاشتی... و خودت دستانم را بوسیدی ...

به خدا بی تو نفس کشیدن سخت است

بی تو چای خوردن سخت است

دیگر کسی ۵شنبه ی هر هفته منتظرم نیست که بروم خانه اش...

دیگر کسی صبح های جمعه که همه خوب اند بیدار نیست...که صدای قرآن خواندش را بشنوم

که وقتی در حال حاضر  شدنم برای رفتن به آزمون حواسش جمع باشد که بی صبحانه نروم

که برایم صبحانه حاضر کند و من از شرم بگویم چرا زحمت کشیدید بابابزرگ لازم نبود خودم درست می کردم ...

دیگر پاساژ رفتن برایم سخت است ...

چون تو نیستی دیگر...

 یادم می آید بچه که بودم مرا با خودت پاساژ می بردی که من چقدر دوست داشتم آن لحظات با تو بودن را ...

اما دیگر هیچ چیز را دوست ندارم ....

 

پفک : دی

 

برف دارد می بارد انگار...

چقدر دوست دارم برف را باران را که ساعت ها زیرش راه بروم که به خیلی چیزها فکر کنم ...

همیشه همین طور است هر وقت که برای چند روز کمی دگرگون میشوم .سری درصدد بر می آیم که بشوم همانی که بودم همانی که می شناسم همانی که میشناسی

اشتباه نکن من ادمی نیستم که شکست هایم مرا از پای در آورد قوی ترم می کند به خدا قسم ...

از این چند روزم و از خودم راضی هستم حتی بیشتر از تصورم خوب عمل کردم ...

لازم است خیلی چیزهارا  به خودم یاد آوری کنم ...

پر از شورو هیجانم و بیقرار برای بودن ...

باید برای خودم جایزه بخرم 

حتی یک بسته پفکه بزرگ !

نخند!!!

نمیدانی چقدر دوست دارم زمان هایی را که پفک می خورم

 و به همه ی چیزهای خوب فکر میکنم ...

من رفتم حیاط

 

( ناراحت )

 

دارم دیوونه میشم....

 

ینی چه مرگم شده ...؟

 

start

 

یک نفس عمیق میکشم ...

امروز هم گذشت آخرین روز مدرسه ها از ترم اول! از هفته ی دیگر هم امتحانات شروع می شود... خیلی نیاز دارم به یک ذهن آماده ...حس بدی ست که در دوهفته تصمیمی بگیری و امید بدهندبه تو برای تحقق یافتنش...و بعد یک باره در دقیقه ی۹۰ بگویند ببخشید اشتباه شد فعلا امکان ندارد ...

آنگاه می شوی مثل من !!!پادر هوا...دوباره باید حتی برای مدتی کوتاه ذهنت را خالی کنی از همه ی آن فکرها ...و فعلا مشغول همین راهی باشی که می روی که حتی شاید مطمئن باشی درست نیست...

اول ناراحت می شوم ...ناامید می شوم ....و مدتی دپرس ! تا با خودم کنار بیایم بعد به حکمتش فکر میکنم به اینکه همیشه ایمان داشتم در زندگی اتفاقی تصادفی نمی افتد...

بعد انگاری از این رو به اون رو می شوی دیگر ناراحت نیستی و دلت می خواهد به تردید هایت حتی برای۶ماه هم که شده فکر نکنی و همین مسیر را به بهترین نحو بروی تا آخر آخرش !!!

خدارا چه دیدی شاید نظرت عوض شد و این به صلاح بود ...فقط توکلم را زیاد میکنم ...می دانم که تنهایم نمی گذاری ...

ایمان / صبر / توکل / چقدر نیاز دارم به این سه واژه باهم و یک جا!!!

دلم می خواهد امروز یک برنامه ی خوب برای این یک ماه امتجان ها بریزم و بنویسم و بزنم به دیوار اتاقم طبق عادت همیشه و هر ساله ام !

راستش هنوز تصمیم نگرفته ام که بروم کتابخانه درس بخوانم یا همان جا در اتاقم هر کدام مزیت های خاص خودش را دارد باید ببینم کدام بهتر است ...

گاهی در زندگی دلت میشود چشم هایت را ببندی و به همه ی چیزهای خوب فکر کنی و برای یک لحظه هم که شده همه ی محال ها ممکن شود...

از همین الان شروع میکنم ...

 

please....

 

موبایلم زنگ می خورد...  یک شماره ی ناآشنا...برمیدارم .صدای آشنایی را از آن طرف خط می شنوم ...آه ...چقدر با این صدا خندیده ام چقدر با این صدا گریه کرده ام ...کمی مکث می کنم آه رقیه تویی ....؟؟؟

زیاد می خندیم ..اومی گوید من می گویم ....

ما سال هاست که با همیم !!!

صدایش مثل همیشه نیست یک اضطراب یک نگرانی یک تشویش در آن احساس میکنم ....!

آرام می گوید دارم ازدواج میکنم ...

شکه می شوم ...میگویم رقیه باورم نمیشود...  به رویش لبخند میزنم ....اما از درون گریه می کنم ...دلم زیاد میگیرد اما به روی خودم نمی آورم نکند ناراحت شود .ناراحتی من از جای دیگریست  تاآخرش بخوانید خودتان میفهمید ...

برایش کلی آرزوی خوشبختی می کنم با هم کلی برنامه میریزیم که برای عروسیش سنگ تمام بگذارم ...

به زورجلوی گریه ام را میگیرم ...

وقتی قطع کرد زار میزنم برای تمام روزهایی که قرار است از من دور باشد ..

فرقی نمی کند چند شهر چند کشور چند قاره از من دورباشی... من هنوز هم منتظر 21اردیبهشت هستم که تو در آن به دنیا آمده ای که برایت کادو بخرم که با هم به حرم برویم ناهار را پارک دورشهر باشیم که برویم گل یخ بستنی بخوریم که آن روز بشود مال تو که بشود بهترین روز زندگی !!!

که صدای خنده یمان کل شهر را پرکند ....

که 9فروردین بشود که باز تولدم را یادم برود باز تو بیایی و من شکه شوم که وای امروز تولدم بود .....

که با هم زیاد حرف بزنیم بلند بلند بخندیم که باز عمویم از راه پله ها صدایم بزند که باز دعوایم کند که یواش تر بخند کل کوچه را روی سرت گذاشته ای ...!

و ماباز هم هرچه سعی کنیم نتوانیم آرام بخندیم ...آه رقیه هنوز نرفته چقدر دلم برایت تنگ شده ...

یاد صبح های زود می افتم که باهم مدرسه می رفتیم که تو همیشه خواب می ماندی و همیشه تاخیر می خوردیم ...چقدر خوب بود آن روزها دلم دوباره همان روزها را می خواهد ...

این گریه ی لعنتی انگار بند نمی آید ...

قرار نبود که تو بروی...که  از من قاره ها دور شوی که تنهایم بگذاری که من گریه کنم که دیگر با هم نباشیم ....

Im here !

 

چند دقیقه ای میشود از اتاقم برگشته ام ... خسته و گرسنه ! مثل اینکه این جا همه خواب هستند و من فقط بیدارم .... کلی برنامه هم ریخته ام برای خودم و فعلا قصد خوابیدن هم ندارم...

 دیگر عادت کرده ام  به خیلی چیزها ...به ساعت ها  تنها بودن در اتاقم به ساعت ها پشت صندلی نشستن به  فکر کردن ... و حتی نت نیامدن ....

مدرسه هم خوب است  مراحسابی مشغول خود کرده  درگیرم با درس ها با امتحان ها و شاید باورت نشود بیشتر از هر زمانی احساس خوشبختی میکنم!!!

چقدر خوب بود این چند روزی که گذشت همش باران می آمد ...صبح ها که می رفتم مدرسه ، ظهر ها که برمیگشتم همه ی وجودم خیس میشد و من  یک آن نگاهم به کتونی هایم می افتاد که گلی شده اند و با افسوس نگاهشان میکردم بعد از آن خودم را دلداری می دادم که اشکالی ندارد تمیزش میکنی این چییزی طبیعی ست و باز مشغول لذت بردن از باران می شدم  ...

یاد سال قبل افتادم که چقدر دلم برایش تنگ شده  چقدر آن روزها را دوست داشتم ...

این روزها خیلی چیزها باورم نمیشود باورم نمیشود که سوم دبیرستانم و همین دیروز بود که پنجم ابتدایی بودم  و وبلاگ دختر هزاره را زدم چقدر همه چیز زود میگذرد چقدرمن  زود پیر شدم...

درست است که من دیر به دیر می آیم به اینجا اما  این دلیل نمی شود که اینجا را لابد دوست ندارم کاملا برعکس است  من عاشق وبلاگم هستم من عاشق اینجا هستم  عاشق پست های کمش و  بازدید کنندگان ثابت و کمترش  !!!

وقتی اینجا می نویسم  خیلی خوب می شوم !!!  مطمئنم نمی توانی بفهمی  نهایت احساسم را  و یا حتی جنسش را ...

از این به بعد زودتر می آیم !!!

 

ماه خدا !

 همه چیز خوب است  همه چیز رو به راه است فقط جای پدرخالی ست که انشاالله به زودی از سفر برمیگردد...دلم تنگ شده برای آن زمان هایی که صدایم می کرد بچه مه ... و بعد از آن بلافاصله نامم را می خواند  ( بدون ه تئنیث ) و من هوش از سرم می پرید ! پدرم برای من یعنی همه چیز ! یک تکیه گاه ، یک پناه، بی او تنهایم ....

دوباره روزهایم مثله همان چیزی شد که می خواستم .یک احساس رضایت دارم ازخودم و از همه چیز !دلم میخواهد همینطور پیش برود و همه چیز هی بهتر شود. من تلاشم را می کنم انشاالله که میشود ... چقد خوب است که ماه رمضان است همیشه فکرمیکردم دراین ماه خدا همش می خندد و مارا که از او طلب بخشش می کنیم و پشیمانیم تندو تند می بخشد ودوباره به ما لبخند میزند و اعتماد میکند...حتما هم همین طوراست .خدا خیلی مهربان است !

خسته که میشوم به نت می آیم نت مثله قدیم  ها نیست  شاید چیزی در آن  فرق کرده باشد شاید هم همه چیز مثله قبل است و من !! آن ادم قدیم نیستم .به یقین می توانم بگویم مورد دوم درست است من خیلی فرق کرده ام خیلی زیاد ... البته فرق های خوب !

شب ها را تا سحر بیدارم ساعت ۲ ست دوستم اس میدهد بیداری یا خواب ؟ میگویم بیدارم فیزیک می خوانم  تو هم بیداری ؟ میگوید اره لکچر دارم ...یک آن احساس میکنم چقدر زندگی خوب است !

درست است که  راضی نیستم از ترازهایم ! اما من باز هم شروع می کنم و با کلی انگیزه برای آزمون بعد برنامه میریزم .این روزها همش چیزهایی پیش می آیند همش اتفاقاتی می افتند که انگیزه ام  چندین برابر میشود ! مطمئن شدید که راست می گفتم  که همه چیز واقعا خوب پیش می رود !!!

امروز 30 مرداد است و من چقدر دلم برای مدرسه ها تنگ شده .برای استرس هایش ، برای امتحان ها ، برای صبح های زود و برای بچه ها . خوشحالم که یک ماه بیشتر نمانده تا شروع مدرسه ها . باید بروم سراغ کارهایم ...

برایم موقع افطار دعا کنید

برایتان دعامی کنم  

 

... LIFE WILL BE RIGHT WHEN

 

از تاریخ آخرین پستم خجالت می کشم ... دلم  خیلی تنگ شده بود خیلی هوای این جا را کرده بود هوای وبلاگ ها را هوای نوشتن را ...بعد از تقریبا دو ماه جنگیدن برگشته ام . احساس جنگجویی را دارم که خونین و مالین اما پیروز از میدان جنگ برگشته است و فکر میکند تمام خوشبختی های دنیا از آن اوست و همین طور هم هست !  وای خدای من ... گفتم خوشبختی بی اختیار یاد شب آرزو ها افتادم باورت میشود یادم رفته بود ... هرسال یادم بود ! شب بود که اتفاقی و کاملا معجزه وارانه فهمیدم ...  ( مرسی مرسی بابت اینکه مثل همیشه حواست به منه بی حواس بود  ) داشتم می گفتم بالاخره امتحانات تمام شد و من بی توجه به نتیجه خیلی خوش حالم و خیلی راضی از همه چی ! خیلی چیز ها را تجربه کردم که واقعا در زندگی اولین بارم بود ... خودم هم باورم نمی شد خدای من یعنی این من بودم ؟ 

باید باور کنم یک سال دیگر هم گذشت و  تابستان  دوباره آمد تابستان برایم معنایش خیلی فرق کرده وقتی بچه بودم البته هنوز هم هستم یعنی منظورم این است که کوچکتر از حالایم بودم تابستان خیلی مرا به وجد می آورد تعطیلات ! بازی ! کارتون ! و هر کاری که دلم می خواست . اما حالا کمی تفصیلاتش فرق کرده  با این حال  هنوز هم آمدنش مرا به وجد می آورد . با خودم برنامه ریخته ام که دو هفته را  استراحت کنم و لای کتاب متاب را باز نکنم و فقط تفریح کنم و لذت ببرم ! اما نمی دانم چگونه ؟

 چقدر این میوزیک فاصله ها رادوست دارم " نمی ترسم اگه گاهی دعامون بی اثرمیشه ... همیشه لحظه ی آخر خدا نزدیک ترمیشه ... " مرا جدا بی تاب می کند ! شما هم امتحان کنید اگر اینطور نبود هرچه دلتان خواست بگویید !  دلم می خواهد در زندگی هیچ کاری برایم نشد نداشته باشد یعنی اینکه می گویند از جان مایه بگذار بی ردخور می رسی درست است ؟ یعنی می شود  ؟  یعنی می توانم ؟

سررسیدم را خیلی دوست دارم تک تک لحظات این چند ماهه را در درونش ثبت کرده ام همراه خوبی هست برایم! می ترسم از اینکه روزی تمام شد ... این روز ها دوست دارم روزی یک بار حکایت دولت و فرزانگی  بخوانم خیلی فوق العاده است خیلی دوستش دارم  هرکس که نخوانده حتما بخواند از دستش ندهد . شازده کوچولو یم را گم کرده ام دعا کنید پیدایش کنم ...! خیلی این روزها نیازش دارم .

خیالم از بابت چیزی نا آرام است باید به کلی تغییرش دهم یعنی یک انقلاب به تمام معنا . باید خیلی کمکم کنی ... !  

  اولین جلسه از کلاس خوشنویسی بود خودم هم ماندم که چه طور یکدفعه تصمیم گرفتم بروم بین این همه کارو بار! اما اصلا پشیمان نیستم  وقتی می نویسم : با مداد با قلم ! خیلی آرامم می کند درست مثل زمانی که بستنی می خورم و احساس خوشبختی می کنم .  همه چیز خوب پیش می رود  و من جدا خیلی خوش حالم و میخواهم خودم و مهم تر از آن ذهنم را آماده کنم برای یک جنگ واقعی !   

برایم دعا کنید برایتان دعا می کنم  !

 

        

به نام خدای محمد(ص)

 

انگار گم شده ام یا شاید  چیزی را گم کرده ام درست نمی دانم ولی یک چیز هایی فرق کرده این را خوب میدانم . هوا سرد شده خیلی سرد ، باور نمی کنم که همین هفته ی قبل از گرمای زیاد کلافه شده بودم و حال از سرما  ! اما همیشه سرما را بیشتر از گرما دوست داشتم و دارم  شاید علت های زیادی داشته باشد ... وقتی هوا سرد باشد امکان اینکه باران بیاید و من دوباره بی تاب شوم و تند و تند بخواهم از او هرآنچه را که می خواهم خیلی بیشتر است ... و اصلا هم مهم نیست چادرم و همه چیز هی خیس خیس بشود و تا یک هفته سرما بخورم . اما هیچ کدام این ها دلیل نمی شود که باران را دوست نداشته باشم. من عاشق بارانم مثل همان قدیم ها مثل همیشه.

  درست است که هوش و حواسم سر جایش نیست اما یک چیزی را فهمیده ام مثل اینکه سال ، نو شده است ... از تو هیچ چیز نمی خواهم فقط همین که مراببخشی به خاطر تمام اشتباهاتم و دوباره به من لبخندبزنی و یک بار دیگر اعتماد کنی حتی اگر هیچ کدام از حساب کتاب هایت درست از آب در نیاید ، کافیست . یک بار دیگر باورم کن .. این روز ها سرخوش را دوست دارم حتی بیشتر از همیشه ، برایم می خواند با او زمزمه می کنم  ... "برایم نامه از کابل رسیده دوباره خون به رگ هایم دمیده ..."

دلم می خواهد یک هفته تنها باشم تنهای تنها و اینقدر بگردم تا پیدایش کنم می دانم که همین نزدیکی هاست و من گمش کردم شاید هم فکر می کنم گم کردم .

۶ روز به پایان تعطیلات مانده مثل همیشه تعطیلی زیادی را دوست ندارم برنامه ی زندگی را به هم می زند دلم برای مدرسه تنگ شده برای صبح های زود، سکوتش ، خیابان های خلوت و هوای عالیش و حتی اتوبوس های شلوغ !

درست است که تازه همین امروز وقت کرده ام بیایم سراغ خودم و کمی سرم خلوت شده از دغدغه های عید و کار های فراوانش و هنوز نرفته ام سراغ درسو مرس ها و کلی کار دارم که باید انجام دهم و کلی کار که می خواهم انجام دهم اما خوش حالم چون از پسش بر می آیم چون تو دوباره باورم کردی و همه چیز را به من سپردی و به من اعتماد کردی ...

همیشه زمان هایی که به هم ریخته ام  و حوصله ندارم کافیست یک کتاب شعر دستم بگیرم و شعر بخوانم شارژ تر از همیشه می شوم هبوط در پیاده رو را تازه خریدم نه اینکه نخوانده باشمش خوانده ام آن هم زیاد . ولی خوشحالم که دیگر نیازی نیست با گوشی بخوانم و هی شارژ تمام کند و نصفه بماند . گاهی احساس می کنم آقای غلامرضا ابراهیمی شاعر به دنیا آمده است و حقا که شاعر است آن هم به تمام معنا . در کتابش ، شعر هایش از ۷۷ است تا۸۵ . فکر میکنم در این سه سال باید خیلی شعر گفته باشد دلم میخواهد همه ی شعر هایش را بخوانم کاش یک کتاب دیگر هم چاپ می کرد... براستی آقای غلام رضا ابراهیمی چقدر زیبا شعر می گوید زیاد خوانده ام ش اما هر بار که دوباره می خوانم برایم همان هیجان دفعه ی اول را دارد مثل سپیدهای فوق العاده ی آقای حفیظ الله شریعتی  و البته چند غزلی که از او خواندم .

الان شب است و خیلی خوش حالم و اینقدر انگیزه و انرژی دارم که کلی کار انجام دهم ویک برنامه ی عالی بریزم برای روز های نیامده ام ، و بشوم همان آدمی که می خواهی . می خواهم از صفر شروع کنم از صفر  ه صفر ... این جوری خیلی عالیست خیلی . نوشتن همیشه خوب است ، جادو می کند و من هر لحظه به این قضیه ایمانم بیشتر می شود...

همیشه به نوشته های این طوریش حسودیم می شد این بار می خواهم شروع کنم به نوشتن ، خود ه خودم ، نه ۲۰۲۵را بلکه همین سال ۹۱ خودمان را...

برایتان دعا می کنم برایم دعا کنید .

شاد باشید و سالی مالامال از خوشبختی و سعادت و سلامتی داشته باشید ... آمین

 

راه

 

خدا دوستم دارد

 خدا کمکم می کند 

 او  راه  را نشانم می دهد

 روزی اگر گذرت این طرف فتاد

حتما سراغ مرا از خودم بگیر

ببار !

 

مدت هاست که ننوشتم از خودم از روز هایم از کنکاش های خودم با خودم . وقتی نمی نویسم خودم را گم می کنم همین طور دقیقه هایم را که نمی دانم مرا به تو نزدیک میکنند یا دور. سرم خیلی شلوغ پلوغ است . برای اولین بار است که اینقدر خوب از جان مایه گذاشتن را می فهمم . شب ها وقتی می خوابم که همه خوابند ، صبح ها وقتی بیدار می شوم که همه خوابند . هر روز صبح وقتی می روم که خورشید تازه  قصد آمدن کرده . کوچه ها خلوت است و اما سرد . به ایستگاه میرسم ... اتوبوس از دور می آید ، می ایستد و مرا با خود می برد ... نگاهشان می کنم چهره هایشان آشناست هر روز می بینمشان . این روز ها خسته می شوم ان هم زیاد . اما دوستدارم روزهایم را با تمام استرس هایش با تمام خستگی ها و دیوانه بازی هایم ...  از ته دل می خندم و از ته دل هم گریه می کنم . به آن صبح زود فکر می کنم به ایستگاه به آن دختر که حرف هایش بریده بریده بود از ترس ، رنگش پریده بود و غیر عادی می لرزید به آن مرد که داشت می دوید، فرارمی کرد. لباس کارش تنش بود و ظرف غذا به دست ، سنش زیاد بود و هموطن مثل آن دختر که جای دخترش بود ... قلبم درد گرفت خواستم فریاد بزنم اما چه فایده ؟ به فردا فکر می کنم وبه کار هایی که انتظارم را می کشند  به فردایی که روزی آرزویش را می کردم و به نظرم چقدر دور و محال می آمد و حال چقدر نزدیک است ...

 

 

بی تاب بارانم  .... !

ببار

چیز های زیادی ست که از خدایت می خواهم ...

 

88/8/8

 

عیدتان مبارک !

از قبل تر ها همیشه دوست داشتم ۸/۸/۸۸ روزی فراموش نشدی

در تاریخ زندگیم باشد .      ۸/۸/۸۸ باران هم بارید ... !

و خیلی اتفاق های دیگر !

برایتان در زندگی چیز هایی را خواهانم  که

 از داشتن آن   احساس خوشبختی و لذت کنید .

 

کسی که مردِ این راهِ  کسی غیر از تو و من نیست !

 

نگو می ترسی از فردا
نگو آینده روشن نیست
کسی که مردِ این راهِ
کسی غیر از تو و من نیست


از اون حسی که می ترسی
تو آیندت نشونی نیست
به فکر پر کشیدن باش
زمین خوردن جوونی نیست


من و تو باید تو این راه رد خورشیدُ بگیریم
پای این خونه بمونیم پای این خونه بمیریم


چشاتُ رو خودت وا کن
جوونی فصل آغازه
جوون دریای امیدِ
جوون رویاشو می سازه


چشاتُ رو خودت وا کن
تو رو چشم جهان جاتِ
قدم وردار میبینی
یه دنیا زیر پاهاته


 

بخند !

 

نه تنها زمانی که سرحالی

که اخم ها و پریشانی هایت را هم دوست دارم !

اما خنده هایت چیز دیگریست !

وقتی می خندی ...

بی هوش می شوم  !